پارت اول زندگی من به میراکلس متصل است
خب بچه ها این داستان جدید که موضوع این داستان خوابی که من قبل از ساخته شدن میراکلس دیدم لایک یادتون نره ها حالا میخواید باور کنید یانه اما واقعا خوابم اینجوری بود خب برید ادامه
اینم پوستره خودم زیاد دوسش ندارماگه خرابه بگین تا درستش کنم
نمیدونستم کجام هم جا تاریک بود فقط عکس یه دختر با موهای سورمه ای دیده میشد داشت گریه
میکرد نمیتونستم قیافش رو ببینم رفتم جلو تر که از جلوی چشمم رد شد نمیدوستم چرا اینجوری
شد بعد چند ثانیه عکس یه پسر با موهای بلوند و چشم های سبز جلوم نمایان شد زل زده بود به من
در بین این زل زدنا یه دختر با موهای خرگوشی که رنگش مثه سیاهی شب و چشماش به رنگ دریا
بود اومد و پیش پسره وایساد واقعا گیج شده بودم اینا دیگه کین چرا اینجوری نگام میکنن یه دفعه
یه نفر دستش رو گذاشت رو شونه چپم ترسیده بودم طوری که نمیتونستم چشمام رو باز کنم و
برگردم ببینم کیه بعد چند دیقه که دیدم نه دستش رو برنمیداره چشمام رو باز کردم اما نه پسره مو
بلونده بود نه دختره اما هنوز دسته رو شونم بود دیگع برام عادی شده بود روم رو برگردونم ببینم
کیه که فقط یه دست کاملا مشکی که حتی ناخوناشم مشکی بود و ناخونای خیلی بلندی داشت یه
دفعه ناخوناش رو تو گوشت شونه دست چپم فرو کرد که باهث شد از درد چشمام رو ببندم وقتی باز
کردم داخل یه خونه بودم اما انگار این خونه یه عمارته یه حیاط خیلی بزرگ داشت که برای ورود به
حیاط بایدازیه دربزرگ آهنی ردمیشدی تا به حیاط برسی داشتم حیاط رو نگاه میکردم که یه موجود
سیاه رنگ که حالت گربه مانند داشت یه خمیازه خیلی بلند کشید اما خیلی بانمک بود یه دفعه همون
پسر مو بلوندخ وارداتاق شد اما ناراحت بود چرا ناراحت بود خدا میدونه رفت پیش همون موجوده
و بعد از کمی صحبت گردن یه کلمه عجیب غریب گفت که نفهمیدم معنیش چیه اون گفت
-پلگ کلوز اوت
یه دفعه لباساش تغییر کرد دستش مثه دستی شد که روی شونم بود باورم نمیشد یعنی این پسره
همون پسرست یا نه یه نفر دیگست داشتم گیج میشدم یعنی چی درک این مسائل واقعا برام سنگین
بود تا به خودم اومدم دیدم سر یه برجم خوب که دقت کردم دیدم سر برج ایفلم یه دفعه همون پسره
اومد و شروع کرد به آواز خوندن
-یه پیشی تنها ....روی پشت بوم......بدون بانوش
واقعا نمیفهمیدم چی میگی یا حتی معنی این حرفی که داره میزنه چیه واقعا گیج شده بودم که
پسره بغضش شکست داشت باخودش هی میگفت
-چرا من انقدر بدبختم منکه خیلی معروفم اما هیچ دلخوشی ندارم چرا لیدی باگ لهم اهمیت نمیده
چرا بابام انقدر باهام سرده چرا مرینت انقدر غمگینه
تا اسم مرینت اومدسرم گیج رفت واقعانمیدونستم چی شده یا اصلا من زندم یامردم خیلی وحشت
ناک بود چندتا تصویر از جلوی صورتم رد شد
-آدرین من دوست دارم چرا درکم نمیکنی
-آلیا اگه من لهش بگم دوسش دارم به نظرت جواب چی بهم میده
-لایلا من میزارم آدرین خودش تصمیم یگیره
-تیکی اون با کاگامی خیلی صمیمی شده دیگه به من توجه نمیکنه
-جولیکا من نکیدونستم میخوای یه مدل باشی
بعد از اینها سر گیجم درست شد اما دیگه بالای برج ایفل نبودم داخل یه سالن بزرگ غذاخوری بودم
که یه دفعه.........
لایک نشه فراموش راستی نظرم باید بدین ها